علی حیدری

دیدار عاشقانه(سفرنامه دیدار رهبری سال1397)

يكشنبه, ۱۶ آبان ۱۴۰۰، ۰۷:۱۲ ب.ظ

خبر خوش♦

 

دو هفته قبل از اربعین 1397بود ومن به اتفاق پدر ومادر به خونه ی خاله ام رفتیم که میخواستن به کربلا بروند و من هم مجنونی که قرار بود از وصف لیلی بشنوم و بیقرار تر از همیشه بشوم اما باید میرفتم...

وارد خونه که شدیم و بزرگ تر ها شروع کردن به صحبت از خاطره کربلا از داستان ها ومعجزات اربعین و از وصف یار می گفتند و منی که آدمی خجالتی بودم وتابحال گریه نکرده بودم جلوی اجمع اشکم جاری شد.آخر این دیگر بحث دوری بود وکاری از دستم برنمیومد...

خلاصه با نارحتی زیاد از مسافر ها خداحافظی کردم و توی خودم بودم و غرق شکایت و شکوه بودم. اون شب تا دیر وقت حرف میزدم و ناراحت بودم...

از روز اربعین هم گذشت و هیچ لبخندی روی لبانم نبود چون این دوری برایم شد یک آتش و من هر لحظه در اون میسوختم وغمگین این روز ها رو میگذروندم. تا اینکه....

 

روز 9 آبان ساعت 2 به خونه رسیدم و چهارشنبه بود و آخر هفته بود.

در رو که باز کردم و وارد خونه که شدم، متوچه نگاه خاص مادر وخواهرم شدم.کمی تعجب کرده بودم و پرسیدم:چرا اینجوری نگاه میکنین؟

خواهرم گفت: قراره یه جای خیلی خوب بری...

با هیجان گفتم:کربلا؟ -نه +سوریه؟-نه پس چی؟-حدس بزن...

توی فکر فرو رفتم...تا اینکه گفتن تهران،دیدار حضرت آقا.

شما خودتون فکر کنید که بهتون بگن که قراره پیش یک انسان والایی بروید چقدر خوشحال میشین؟

خلاصه این خبر باعث شد تمام ناراحتی ای هایی که از جاموندن توی اربعین بود کمتر بشه،البته از امام حسین(ع) هم خیلی خجالت کشیدم. فهمیدم که خود آقا باز هم به فکر جامونده ها هم هست واین دل منو خیلی آروم میکرد واز این خجالت میکشیدم که چند شب بود که خیلی شکایت میکردم...

 

•پایان قسمت اول•

 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۸/۱۶
علی حیدری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی