علی حیدری

دیدار عاشقانه 2

دوشنبه, ۱۷ آبان ۱۴۰۰، ۰۱:۱۲ ب.ظ

 

♦خیالی بس محال♦

امسال بیشترین سهمیه برای استان خراسان رضوی بود و شهر ما یعنی سرخس هم یک نفر سهمیه داشت و اتحادیه انجمن اسلامی هم من رو انتخاب کرد. اما یه مشکلی بود...

 

آقای نگهبان:جمعه ساعت 10باید اتحادیه باشی. شب جمعه بود.ماشین خراب بود و بلیت قطار تمام شده بود.نمیدونستم چی کار کنم.بعضی اوقات فکر میکردم میخوان بااین زجر کشم کنن.مثل وقتی که بهت بلیت میدن اما از سفر جا میمونی.من ومامانم تو فکر بودیم. یکدفعه مامانم یک چیزی به ذهنش رسید.مامانم گفت:فردا خاله شون از کربلا میرسن مشهد و قراره چند تا از خاله هات امشب برن برای استقبال.تو هم با اونا برو برق سه فاز از چشام پرید.یک نفس راحت کشیدم... خدارو شکر کردم که مشکلم حل شد.

شب به مشهد رفتیم. از خواهرم و دوستش نامه گرفتم و وسایل رفتن رو آماده کردم. آخر شب بود واتومبیل حامل یکی از خاله ها،دایی و فرزندان خاله ام بودند که دایی خواب آلودگی داشت ولی خداروشکر به سلامت رسیدیم.ساعت 2 بامداد بود که به خونه پدر زن دایی ام رفتیم ومن چون خیلی خسته بودم خوابیدم.

 صبح از کربلایی ها استقبال کردیم ومن به همراه دایی ام برای تهیه صبحانه بیرون رفتیم وخرید کردیم. بعد از خوردن صبحانه دیگه برای آخرین بار از همه خداحافظی کردم وبه همراه داییم به سمت اتحادیه راه افتادیم.دم در یک جوون 25-30 ساله ایستاده بود و بعدازسلام واحوال پرسی من رو به طرف حسینیه راهنمایی کرد.... قبل از اینکه وارد بشم فکر میکردم همه ی بچه ها تسبیح به دست و نماز شب خون وحاج آقا و کربلایی اند.اما خیالی بس محال بود...

•پایان•

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۸/۱۷
علی حیدری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی